وقتی که حس میکنی دور افتاده ای. حس میکنی آن رقت قلبی را نداری. اینقدر غبار و زنگار به رویش نشسته که به این راحتی ها پاک نمیشود. از آخرین بار که این حس را داشتم مدت هاست مه میگذرد. از فروردین پارسال. رفته رفته با کار کردن غبار روی این دل نشسته. رمضان پارسال نصفه و نیمه گذشت. حس خوبی نبود. حتی متن های اینجا هم دیگر نصفه و نیمه شده. همینطور قطار کلمه هاست. بی هیچ فکری بی هیچ ترتیب و آیینی. 

امسال به لطف خدا آخرین سال است. آخرین سال زندگی که تنها میگذرد. راستش قبلم میلرزد. میلرزد از حجم اهمیت سالهای پیش روی و ضعف خودم که اگر عشق او نبود این جرات های از آن من نبود. که اگر لذت حس لبخند او نبود مرا جرات این کارها نبود. با این همه از یک چیز دلم میگیرد. ازینکه حس میکنم دور افتاده ام.  شخصاً همان منقوصم. کمی متفاوت تر شاید. میخواهم نزدیک باشم و بدانم که با ماست. 


پ ن : روزی که اینجا را ساختم یادت هست؟ از آخرین پست اینا دقیقاً یکسال میگذرد. دقیقاً یکسال. شاید تصمیم گرفتم اینجا را ببندم. جایی جدید با سبکی جدید باز کردم. اینها در حد ایده است. باید بالا و پایین کنم. 

پ ن : یک شبی بیدار شو دولت بگیر.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دستنوشته های من Nikki سیمامایس vzprd nordique وقت سفارت فرانسه بیدبو : قراردادنویسی + حقوقی Shane مناقصات تامين نيروي انساني پارس نماد داده ها