منقوص



زندگی چیزی شبیه به یک هزارتوی است. با یک تفاوت. تمام راه‌هایش به یک پایان ختم می‌شود. بازی به پایان رسیدن نیست. بازی حتی عطر گل و صدای بلبل‌های نشسته روی شاخه‌های این هزارتوی نیستند. بازی آن است که در پایان در جیب‌ات چه داری. فتامل!


.
نمیدانم چرا ولی الان حس میکنم که گم شده ام. حتی در میانه همین متن که به ابتدایش هیچ ربطی ندارد و برای همین پاکش کردم. میان پاراگراف های زندگی من گم شده ام. نمیدانم بخاطر چیست؟ بخاطر شیب بالای تغییرات؟ گمم. کم تمرکز. پر از کارهای انجام داده نشده. حتی این حرفهایم هم تکراری شده. کار دارد مرا خسته میکند. یک زمانی بودن در اینجا برایم شعف داشت. نه اینکه زیر و خم اینجا را بالا و پایین کرده باشم نه از این 11 طبقه زرد رنگ با ادمهایی که هرکدامشان یک بازی برای خودشان دارند انگار خسته ام. دلم برای حبذا تنگ شده بود چند وقت پیش. رفتم دیدارش. ساکت نشسته بودم و حرفی نمیزدم. او حرف میزد. راستش فکر میکنم او هم از دست من کلافه شده شاید. 
میدانی من گمم. میان همین سطور. میان همین حرفهای بی ریطی که بهم بافته ام. میان خودم و سلولهای خودم گم شده ام. خسته ام؟ تنبل شده ام؟ منفعل شده ام؟ 
یک چیز را میدانم. روزهاست که نمازها را همینطور قضا میگذرانم. روزهای که حرف نمیزنم. اینقدر که حتی رویم نمیشود بروم سمتش. حسودی ام میشود حتی به هاله. او حتی یادآوری میکنم به من ولی من اینقدر و دور افتاده ام که حس میکنم کاش یک اعتکافی همین روزها می بود و من میرفتم. آن روز سر نهار سریال پخش میشد از تعزیه و اینها. کلیشه های همیشگی صدا و سیمای ملی. بازیگری میگفت که دیگر عقلانیت است و دل نیست و این حرفها. آخرش کفش هایش را انداخته بود روی شانه هایش و تعزیه خوان وارد هیات شده. کلیشه بود. خیلی زیاد ولی من؟ کاش کسی نبود که گریه میکردم و کمی راحت میشدم.
این روزهای به یک بیماری مبتلا شده ام. میگویند خون کثیف است و اگر خارج شود درست میشود. آن جمعه به عمد خودم با دست خودم زخمش کردم. فشار دادم که هرچی خون کثیف بود خارج شود. شاید باورتان نشود ولی سیاه ترین رنگی بود که در عمرم برای خون دیده بودم.  تشبیه بی خود و مسخره ای به نظر میرسد ولی میدانی یک جورهایی یک همچین چیزی لازم دارم. نه در جسم که در روح. بزند و این خون ها را بیرون بریزد. 



ازدواج کردیم. به سادگی تمام. همانجایی که قولش را داده بودیم. همه چیز لحظات آخر جفت و جور شد. برایش از خدا متشکرم.

این روزها کمتر نوشته ام. سال گذشته اینجا چون یک جورهایی کانال ارتباط نگفته ها با نازنین یار بود فرکانس بیشتری داشت. با ننوشتن عمق نوشته ها و حرف زدن هایم بیشتر نشد. برخلاف آنچه فکر میکردم. برعکس. با ننوشتن با تحلیل نکردن ذهن سطحی تر شدم. خودم را در میانه زندگی غرق تر کردم. مخاطب این نوشته ها قبل از هر کس خود من بود. حالا این روزهای که پاییز کم کم بویش میرسد دوباره از نو خواهم نوشت. دوباره و بیش از همه برای نازنین یار.

.

سرعت ورود به پیچیدگی های زندگی متاهلی واقعاً زیاد بود. خاصه اینکه بلافاصله بعد از آن قریب به یک ماه وارد فاز یافتن خانه شدم. کاری پیچیده. الان که رفتارهایم را در یک ماه گذشته تحلیل میکنم چیزهای مهمی از آن بیرون میکشم که فرصت مفصلی میخواهد برای تحلیل و بررسی اش. ولی علی الحساب همین که احوالات آن روزها را ننوشتم یعنی غرق شدم میان موجی از عامه موجهای دریا.

.

این روزها همه از حرف از مشکلات میزنند. راستش اینقدر دیگر تکراری شده که هیچ حرفی جدید نیست. همه‌ی بیان ها از وضع موجود تکراری است. چه از تحلیل های اقتصادی، چه اجتماعی چه فرهنگی چه محیط زیستی چه ی. حتی نطقهای تند نمایندگان مجلس نیز تکراری است. حرف جدید نیست. باز تولید تمام غرهای شنیده شده و جالت اینکه هیچ کسی حرف از امید و نشاط نمی زند. گویی تمام امیدواران این سنوات هم نا امید شده اند. اما شرایط فعلی رو کاغذ از سال 91، 78؛ 74؛ 67, 59 و 32 و غیره بدتر است؟ نه! قطعاً نه. این ولی مدل ذهنی ما ایرانی هاست که خسته شده است و دیگر حرفهای تکراری اون را جذب نمیکند. شده ایم شبیه به معتاد برنامه های انگیزشی که دیگر حنایشان برایش رنگی ندارد. دیگر نه شعارهای چپ و سوسیال و پوپولیستی جناح راست و نه شعارهای لیبرال و دمکراسی خواهانه چپ او را جذب نمیکند. دیگر حتی شعارهای براندازی شاهزاده و شعارهای رادیکال منافقین او را جذب نمیکند. ما یک ذهن خسته ایرانی مملو از شعار داریم. ذهنی که روی کارنامه دستش تمامی درسها را از ایده آلش کمتر گرفته و حس مردودی به او دست داده. ذهن یک ایرانی خسته که قصد نفر اول منطقه شدن و بازپس گیری تمدنش را داشته و حالا در جدال ونزوئلا یا سوریه شدن است. این ذهن خسته بیش از هرچیز بجای شعار به برنامه اساسی نیاز دارد. به حرکت از درون جامعه نیاز دارد. به جنیش از درون به حرکت های پله ای و صعود تدریجی احتیاج دارد. ما هیچ قهرمانی نمیخواهیم. چون تمام قهرمان هایمان را کشته ایم. یا حصرند، یا زندان یا مرده اند یا محبوس یا فراری یا تروریست شده اند. ما باید از درون خودمان را پیدا کنیم. نخبگان این کشور باید نقششان را تعریف کنند. باید حرف بزنند و فشار بیاروند که ساختارهای اشتباه اصلاح شود. باید نفس تازه ای بجای این پیرمردان انقلاب 57 در کشور دمیده شود و این ماموریت تمام متولدین دهه 60 و 70 این کشور است.  تزریق جنبش و حرکت و امید نه از جنس شعار که از جنس برنامه های تدریجی اصلاح!  باید قبول کنیم که تا deep work خودمان انجام ندهیم هیچ کاری جلو نمیرود. اینبار نوبت کار حقیقی و واقعی است



آخرش دور تند می‌شود. وقتی منتظر چیزی هستی از یک روزی به بعد سُر میخورد به سمت روز آخر. این روزهای همه چیز شلوغ و گرم و سریع می‌گذرد. بعد از یکسال و خرده ای شاید این اوّلین بار است که حس آرامش نسبی ذهنی دارم. پروژه ای که رسماً یکسال و دو ماه پیش شروع کردم حالا به نتیجه رسیده و این تازه اول یک مسیر پر فراز و نشیب است. 

از شرکت بیرون میزنم برای رفتن به سمت آزمایشگاه. راننده تاکسی کولر را روشن کرده و خانمی که جلوست دارد ازو تشکر صمیمانه می‌کند. من هم توی دلم ازو متشکرم بین این وانفسای همدیگر را اذیت کردن این یک نفر آدم پیدا شده. طول می‌کشد تا نتیجه را بگیرم. بعدش مجدد عاضم جایی دیگرم برای خرید هدیه عروسی حسن و نیلوفر. بچه ها همه شان دارند میروند شمال. کاش تایمینگ تداخل نداشت و کاش آن جمع که احتمالا آخرین باری است که دور همدگیر جمع میشوند را میدیدیم.

معین را می بینمت از احوالاتش با مهتاب میپرسم. قرار است با مهتاب بروند شمال. چقدر به او غبطه میخورم. می‌گویم معین تو یک نسل بعد از منی. در بهترین حالت پسر/ دخترم میتواند اینقدر راحت باشد. تشنه ایم خیلی تشنه. به آب هویچ بستنی‌ای مهمانش میکنم. کارگران مغازه برای انجام وظایفشان با هم جدل دارد. بعد از 10 دیقه یک نفر جواب ما را میدهد. چقدر بهم رحم نمیکنیم. 


با اینکه بین شلوغی دامپزشکی و جیحون امین خانه رهن کرده ولی خانه اش خیلی صفا دارد. خیلی بزرگ و تمیز و آرام. آرام. آرام این لغت را چندبار توی ذهنم تکرار میکنم. موقع رفتن به خانه امین از مترو شادمان بیرون آمدم. هنوز بوی همیشگی اش را میدهد یک بوی چرک و آلوده. 9 ماه اینجا گذشت. توی همین شلوغی سرسام آور آزادی. توی همین خوابگاه که بویش آدم را کلافه میکرد. یادم هست اولین بار که از طرشت پر از درخت و صدای گنجشک آمدم شادمان چقدر آزار دهند بود. از یک نقطه آرام و پر از حس زندگی بیایی وسط ترافیک آزادی. لرزه مترو و بی آرتی و سر و صدای ماشین. 


از صبح ساعت 7 پیجر خوابگاه شروع کرده به داد زدن. انواع و اقسام جیغهای مختلف را امتحان میکند از آزیر قرمر جنگ تا آزیر آتش نشانی همه را میزند که راس 8 ما را بیندازد بیرون. دلم میخواهد دعوایش کنم. کمی به خودم می آیم. من پارسال این موقع در بی سرو سامانی جا بودم. حالا به صدای یک پیج برآشفته میشوم؟ این خوابگاه جدید به مراتب از خوابگاه های شادمان و 6 واحدی بهتر است. تمیز تر و به سامان تر. کمی اذیت دارد که بقیه هم داشتند ولی آستانه تحمل من است که پایین تر آمده.

نگاه میکنم که کدام را بپوشم. آبی را یا خاکستری. آبی را تن میزدم خیلی بیشتر خاکستری گشاد شده. این 6 ماه با سرعت بیشتری رو به زوال گذاشته ام. هاله گفته بود که آبی را بردار. حتی شلوارش هم گشاد شده برایم. خیلی گشاد. انگار یک نفر دیگر هم قرار است به این شلوار اضافه شود. یاد پارسال میفتم که موقع رفتن به خانه شان حتی یک دست لباس مرتب نداشتم. یک شلوار سیاه گشاد. یک پیراهن آبی گشادتر. قبلاً هم اینجا گفتم به قول قاسمیان آدم باید یک حد بسندگی برای خودش تعریف کند و گرنه مثل سیگار اعتیاد آور است. 


امیر کلی دعای خیر میکند. کلی حرف از معنویت میزد. دلم تنگ میشود برای حرم. توی این شلوغی مادی تهران دلم برای معنویت تنگ میشود. اکثر جزئیات ذهنی هم رنگ و بویی مادی گرفته. کمی بوی معنویت بیشتری میخواهم. یک آرامش معنوی. 

حبذا نوشته بود :

" خداوند غیور است، اگر کسی در دام محبّت جز او گرفتار شود، خداوند یا عیوب آن را آشکار می سازد تا دل از آن برگیرد، یا حادثه ای می فرستد تا آن را از سر راهش بردارد . "


خدایا این زندگی، این عشق این دنیا، این همراهی این جنب و جوش مادی و معنوی این تلاش برای رشد شغل و تحصیل و هرچه هست همه را نگذارد که جلوتر از تو بخواهیم. ای یار بشکم دست. آنجایی که تو آنجایی

پ ن : سبک نوشتنم عوض شده. سطحی تر و چتی طور شده. باید که سبک نوشتنم را عوض کنم.
پ ن 2: منقوص دیگر تمام شده است. شاید عنوان اینجا را عوض کنم یا چیزی شبیه به این. نمیدانم. با هم دیگر فکر خواهیم کرد.

پ ن 3: اَللّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُک فِیهِ مَا یرْضِیک وَ أَعُوذُ بِک مِمَّا یؤْذِیک وَ أَسْأَلُک التَّوْفِیقَ فِیهِ لِأَنْ أُطِیعَک وَ لاأَعْصِیک یا جَوَادَ السَّائِلِینَ

پ ن4: پرواز 2 ساعت تاخیر دارد. آمدم دانشگاه اینجا را نگاه کردم. دلم نمیاد وبلاگ را آپدیت نکنم. که شد آنچه نوشتم :)


تصمیم گرفته بودم که این ماه مبارک هر روز چیزی بنویسم زیر همین بحث هزارتوی زندگی. حالا با این سرماخوردگی و آفساید اعلام شدن دیروز به عنوان اولین روز رمضان من بازی را سه صفر عقب افتاده شروع کرده‌ام.

 اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِی الذُّنُوبَ الَّتی تُنْزِلُ النِّقَمَ.


- آدمی در هر گوشه‌ای ازین هزارتوی زندگی که باشد چشمش به آن گوشه‌ی دیگر است. علتش هم ذات کمال طلب آدمی است. چاقوی تیز کمال طلبی اگرچه مصلح است اما گاه تنت را پاره پاره می‌کند. واقعیت این است که گوشه‌های این هزارتو اگرچه متفاوت ولی چشمگیر نیست "اگر از بیرون به آن نگاه کنی". 

- درک این مطلب نه به خواندن و حفظ کردن است که به تکرار در روزمه زندگی است. تکرار تا باور قلبی. آنقدر که اگر "همه" چیز را از ما گرفتند افسرده، غمگین و هراسان نشویم.


- "از کسانی نباش که بدون عمل صالح به آخرت امیدوار ست و توبه را با آرزوهای دراز به تاخیر می اندازد. در دنیا مثل زاهدان حرف می زند اما در رفتار و کردار چون دنیاپرستان عمل می کند. دیگران را از کارهای بد پرهیز می دهد اما خودش از انجام آنها پروایی ندارد."



+ از خرداد پارسال تا خرداد امسال. تاریخچه این وبلاگ را نیم‌نگاهی میکنم. هر ماه به شدّت‌های متغییر اینجا نوشته‌ام. خرداد امسال ولی گذشت. راستش این ماه‌‌ها که اینطوری بی نوشتن میگذرد القصه شاید پر از حرف‌ترین ماه‌های سال باشد. بعضی وقت‌ها ننوشتم، چون نوشتن بازتولید فکرهای اشتباه و نگرانی‌های اشتباه و سم‌های ذهنی بود. بعضی وقتها بازتولید صحنه‌های پیش روی من و ازین منظر هیچ کمکی نمیکرد.

+ امروز تابستان نود و هفت شروع شد. تابستانی که داغ خواهد بود و پر از رویدادهای مختلف. فصل‌هایی جدید از زندگی.
+ دیشب صحبت خوابگاه شد و فضای ندار مان با همدیگر. پریروز هم علی را دیدم و یادم افتادم که آن ایّام شبه فلاکت. ولی در مجموع این نیز بگذرد.
+ با شروع یک فصل جدید شاید وسوسه‌ای به تنم بیفتم و شروع کنم به نوشتن. الله اعلم.

+ تمام.



وقتی که حس میکنی دور افتاده ای. حس میکنی آن رقت قلبی را نداری. اینقدر غبار و زنگار به رویش نشسته که به این راحتی ها پاک نمیشود. از آخرین بار که این حس را داشتم مدت هاست مه میگذرد. از فروردین پارسال. رفته رفته با کار کردن غبار روی این دل نشسته. رمضان پارسال نصفه و نیمه گذشت. حس خوبی نبود. حتی متن های اینجا هم دیگر نصفه و نیمه شده. همینطور قطار کلمه هاست. بی هیچ فکری بی هیچ ترتیب و آیینی. 

امسال به لطف خدا آخرین سال است. آخرین سال زندگی که تنها میگذرد. راستش قبلم میلرزد. میلرزد از حجم اهمیت سالهای پیش روی و ضعف خودم که اگر عشق او نبود این جرات های از آن من نبود. که اگر لذت حس لبخند او نبود مرا جرات این کارها نبود. با این همه از یک چیز دلم میگیرد. ازینکه حس میکنم دور افتاده ام.  شخصاً همان منقوصم. کمی متفاوت تر شاید. میخواهم نزدیک باشم و بدانم که با ماست. 


پ ن : روزی که اینجا را ساختم یادت هست؟ از آخرین پست اینا دقیقاً یکسال میگذرد. دقیقاً یکسال. شاید تصمیم گرفتم اینجا را ببندم. جایی جدید با سبکی جدید باز کردم. اینها در حد ایده است. باید بالا و پایین کنم. 

پ ن : یک شبی بیدار شو دولت بگیر.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبسایت بارداری و حاملگی ؛ مادر و کودک maghalatfreelancing حفاظ دماوند نیکو فایل 2 وبلاگ شخصی مهدیه ارغوانی بردیا نیوز بی حسی ! نوبنیان فوتو تجهیز تولید و فروش دستگاه تی ال سی (Tlc) کهکشان راه قیری